اسلایدر

داستان شماره 2056

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2056

داستان شماره 2056

راهزن در اثر توبه محبوب خدا می‏شود



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) منقول است كه فرمود: مردى با خانواده خويش از راه دريا مسافرت كرده و سوار كشتى شدند و در اثر نامساعد بودن دريا كشتى آنان شكسته و خرد شد جمعيتى كه در كشتى بودند همه آنها هلاك و غرق آب شدند جز همسر آن مرد كه روى تخته پاره كشتى قرار گرفته و امواج پيكر او را به لب دريا انداخت زن به جزيره‏اى از جزاير دريا پناهنده شد و در جزيره با مردى كه راهزن بود مصادف گرديد كه شغل او هميشه ناراحت كردن مردم بود.

و در آن جزيره خود را مخفى مى‏ساخت براى اذيت كردن ناگهان چشم گشود و زنى را ديد بالاى سرش ايستاده است گفت: آيا تو انسانى يا جن هستى زن جواب داد از انس هستم راه زن بدون اينكه با او حرفى بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتكب بشود.

زن كه خود را در چنگال يك مرد بى‏ايمان و از خدا بى خبر گرفتار ديد مضطرب گرديد راهزن گفت: چرا ناراحتى آن بانوى با ايمان گفت: از خدا ترس دارم دزد گفت: از اين عمل و از اين كار تا حال انجام داده‏ايد زن جواب داد نه بخدا قسم آن مرد گفت: تو اينقدر از خدا ترس دارى در حاليكه تا اين موقع همچو عمل زشت را به جا نياوردى و الان نيز نفرت دارى پس بخدا قسم من از تو اولى ترم كه از خداى خود ترس داشته باشم.

پس از اين از بانو كناره گرفت و بجانب اهل عيال مراجعت نمود و در اثناء راه نفس خود را مورد مذمت قرار داد و توبه كرد و واقعا پشيمان شد از عمل سابق خود.

اتفاقا با راهب نصارا در راه تصادف و برخورد نمود كه آفتاب سوزان بر سر آنان مى‏تابيد آن مرد دير نشين به آن جوان گفت: از خدايت بخواه كه تكه ابرى بفرستد و بر سر ما سايه افكند تا از شدت حرارت خورشيد راحت شويم.

جوان در جواب گفت: من پيش خدا آبرو ندارم زيرا تا حال كار نيك بجا نياوردم و جرات ندارم از خدا چيزى در خواست نمايم.

عابد دير نشين گفت: پس من دعا كنم و تو آمين بگو جوان جواب داد قبول كردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خويش كرد جوان نيز آمين گفت فورا به امر پروردگار لكه ابرى در آسمان پيدا شد و! سر آنان سايه افكند و مدتى زير همان ابر راه رفتند و پس از زمانى به سر دوراهى رسيدند و از يكديگر جدا و مفارقت نمودند و هر كدام راه خود را پيش گرفت ناگهان راهب ديد تكه اب بالاى سر آن جوان به حركت در آمد.

عابد گفت: اى جوان تو خوبتر از من بوده‏اى و براى احترام و مقام تو بوده است كه خداوند اين قطعه ابر فرستاده بود خواهش دارم از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع ساز.

جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: اى جوان بدان در اثر خوف و ترس كه بخود راه داده‏اى خداوند از سر تقصيرات تو گذشته و ترا آمرزيده و متوجه باش كه ديگر پس از اين به طرف معصيت نروى‏(1)
اينكه حضرت امام صادق (عليه السلام) فرموده است كسى كه از گناه توبه كند مثل اينكه گناه نكرده است همين روايت بود كه ذكر شد آن جوان توبه كرد خداوند تبارك و تعالى هم او را پاك كرد و دعايش مستجاب كرد و در آخرت هم اهل بهشت است و در دنيا در پيش مردم عزيز و محترم و امين مال مردم است اما شيطان قوى است انسان را وادار مى‏كند به معصيت بعد گرفتارش مى‏كند حالا يا به مال يا به مقام شاعر خوب سروده:

آنكس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف خويش از گنبد گردن بجهاند
آنكس كه بداند و بداند كه بداند
زود بيدار كنش خفته نماند

(1) - اصول كافى ج 2 ص 69

[ چهار شنبه 16 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2055
[ چهار شنبه 15 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2054
[ چهار شنبه 14 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2053

داستان شماره 2053

چقدر حاجى كم است

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نيز به مكّه مشرف شده بودند، يكى از همراهان آن حضرت نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، ديد چندين هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با خوشحالى به امام (ع ) عرض ‍ كرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زياد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجى كم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه كرد و چه بينشى به من داد و چه چشمى را در من بيناى كرد، كه يك وقت به من فرمود: حالا نگاه كن . تا نگاه كردم ، ديدم صحرايى است پر از حيوان ، يك باغ وحش كامل ، فقط يك عده انسانها هم در لابلاى آن همه حيوانات حركت ميكردند، حضرت فرمودند: حالا مى بينى باطن قضيه اين است .
آرى انسانى كه جز مانند يك حيوان و چهار پا به غير از خوردن و خوابيدن و عمل جنسى چيز ديگرى نمى فهمد، اين اصلا روحش يك چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، يعنى حقيقتهاى انسانى و انسانيت خود را بطور كلى از دست داده است .
در روز قيامت نيز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مكرر در مكرر پيشوايان دين گفته اند كه فقط يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى ديگر به صورت حيوانات ، به شكل مورچگان ، بوزينگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند


انسان كامل ، ص 15 و 16

[ چهار شنبه 13 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2052

داستان شماره 2052

امام علیه السلام در شبی تاریک و سرد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

زهری گوید: امام سجاد علیه السلام را در شبی تاریک و سرد دیدم که مقداری آرد بر دوش خود گذارده و حرکت می کند.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه اینها چیست؟
فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن توشه ای را به جای امنی می برم.
زهری: این غلام من است و آن را برای شما حمل می کند، اما امام علیه السلام نپذیرفت.
زهری: خودم آن را حمل می کنم زیرا من شان شما را بالاتر از این می دانم که آن را حمل کنید.
امام علیه السلام: اما من شان خود را بالاتر از این نمی دانم که آنچه مرا در سفر نجات می دهد و ورودم را بر کسی که می خواهم به محضر او باریابم نیکو می گرداند حمل نمایم، تو را به خدا بگذار کار خود را انجام دهم.
زهری از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت اما پس از چند روز که به محضر امام علیه السلام رسید عرض کرد: یابن رسول اللّه! اثری از سفری که فرمودی نمی بینم.
امام علیه السلام فرمود: بله ای زهری، آنطور که گمان کرده ای نیست بلکه آن سفر، سفر مرگ است و من برای آن آماده می شوم. براستی که آمادگی برای مرگ پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است

بحارالنوار، ج 46، ص 66

[ سه شنبه 12 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2051

داستان شماره 2051

ارتباط و نجات حتمى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد

جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36

[ سه شنبه 11 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2050

داستان شماره 2050

حال پريشان امام سجاد عليه السلام

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد : كنار كعبه رفتم از دور ديدم مردي زير ناودان كعبه با حال پريشاني ، دعا مي كند و اشك مي ريزد ، پس از آن به نماز برخاست ، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض كردم اي فرزند رسول خدا ! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم ، از چه ترس داري با اينكه تو داراي سه امتياز هستي ، اميد آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد .
نخست اينكه فرزند پيامبر هستي ، دوم اينكه شفاعت جدت پيامبر صلي الله عليه و آله در كار است سوم اينكه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود : اما اينكه فرزند رسول خدا هستم ، اين موضوع مرا نجات نخواهد داد زيرا قرآن مي فرمايد .
در روز قيامت نسبت و خويشاوندي به كار نيايد ( فلا انساب بينهم يوميذ ) ( مومنون 101 )
اما در مورد شفاعت جدم ، اين نيز مرا نجات نمي دهد ، زيرا قرآن مي گويد :
آنها فقط كساني را كه خدا بپسندد شفاعت كنند ( و لايشفعون الا لمن ارتضي ) ( انبياء 28 )
اما در مورد رحمت خدا ، قرآن مي گويد :
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است ( ان رحمت الله قريب من المحسنين ) ( اعراف 56 )
من نمي دانم كه نيكوكاران هستم يا نه ؟ !

سرگذشتهاي عبرت انگيز      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2049

داستان شماره 2049

✔امام سجاد(ع) و شناساندن اهل بیت(ع) به پیرمرد شامی✔‏

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


✔امام سجاد(ع) و شناساندن اهل بیت(ع) به پیرمرد شامی✔‏
‏ چون اسرای کربلا وارد شام شدند،‏ در آن اثناء که اهل بیت را نزدیک درب مسجد نگاه داشته بودند، پیر مردی به نزد زنان عصمت و طهارت آمد و این سخنان را به زبان راند: حمد خدا را که شما را بکشت و بلاد را از فتنه مردان شما خلاص نمود امیر المومنین یزید را بر شما مسلط ساخت. حضرت سید الساجدین ع در جواب او، فرمود: ای شیخ! آیا قرآن‏ خوانده ‏ای؟ گفت: بلی، حضرت فرموجود: این آیه را دیده‏ای که خداوند متعال فرموده: (قل لا اسئلکم...(1))؛
یعنی ای پیغمبر! به این امت بگو که من از شما برای ابلاغ رسالتم اجری نمی‏خواهم مگر آنکه درباره اقرباء و خاندانم دوستی نمایید. آن شیخ عرض کرد: بلی، این آیه شریفه را تلاوت نموده ‏ام. امام سجاد ع فرموده: ماییم ذوی القربی که خدا در قرآن فرموده است. سپس فرمود: ای شیخ! ایا این آیه را خوانده ‏ای؟ (و آت ذالقربی حقه (2)؛) یعنی ای پیغمبر ما، حق اقرباء خود را به ایشان برسان. آن پیر مرد گفت: بلی، این آیه را هم قرائت کرده ‏ام. امام سجاد ع فرمود: ما خویشان پیامبر هستیم. امام سجاد ع ادامه داد که ای شیخ این آیه را خوانده ‏ای: (واعلموا انما....(3))؛ یعنی بدانید هر گونه غنیمتی به دست آوردید، خمس آن برای خدا و برای پیامبر و برای ذوی القربی است). پیر مرد گفت: آری، این آیه را نیز خوانده ‏ام. امام سجاد ع فرمود: آن ذوی القربی ما هستیم. سپس امام فرمود: آیا آیه تطهیر را خوانده ‏ای که خداوند متعال می‏فرماید: (انمایرید....(4))؛ یعنی خداوند می‏خواهد که از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را چنانکه باید و شاید پاکیزه بدارد. پیرمرد گفت: این آیه را نیز تلاوت کرده ‏ام. امام فرمود: ماییم آن اهل بیت که خدا تخصیص داد ما را به نزول آیه تطهیر. آن پیرمرد پس از استماع این کلام از فرزند خیر الانام زبان از گفتار فروبست و از گفته‏های خود پشیمان گشت و از روی شگفت و تحجب، آن حضرت را سوگند داد که آیا شما همان اهل بیت حضرت رسول هستید؟! امام زین العابدین ع فرمود: به خدا سوگند که ما همان اهل بیت پیامبریم و در این خصوص مجال هیچ شک و شبهه‏ ای نیست و به حق جد ما رسول الله ص سوگند که ماییم اهل بیت خاتم الانبیاء. پیرمرد چون از حقیقت حال مطلع گشت اشک از چشمانش جاری گردید و عمامه را از سر برداشت و بر زمین انداخت و سر را به سوی آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! من بیزارم از آن کسی که دشمن آل محمد است چه از جن باشد و چه انس سپس عرض نمود: آیا توبه من قبول می‏شد؟ امام علیه ‏السّلام فرمود: اگر توبه نمایی، خدا توبه تو را می‏پذیرد و تو در آخرت با ما خواهی بود، آن پیرمرد عرض نمود: من از کردار خویش توبه کردم و نادم شدم. چون این خبر به یزیدبن معاویه - علیهما الهاویة - رسید، حکم نمود آن پیرمرد را به قتل رساندند.


لهوف، سیّد بن طاوس ص211-212‏ مترجم: محمّدطاهر دزفولی (1)-شورى،

آیه 23 . (2)-اسرا،آیه26. (3)-انفال، آیه 41. (4)-احزاب، آیه 33.

[ سه شنبه 9 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2048

داستان شماره 2048

 

امام چهارم (عليه السلام) و گريه او براى تاريكى قبر

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام سجاد حضرت زين العابدين در زمينه قبر چه مى‏فرمايد و چگونه اشكش جارى مى‏شود مى‏فرمايد:

فمالى لا ابكى لخروجى نفسى ابكى لظلمه قبرى ابكى لضيق لحدى ابكى لسوال منكر و نكير اياى ابكى لخروجى من قبرى عريانا دليلا حاملا ثقلى على ظهورى انظر مره عن يمينى و اخرى عن شمالى اذ الخلايق فى شان غير شان‏(1)

چرا گريه نكنم، گريه مى‏كنم براى خروج روح من، گريه مى‏كنم براى تاريكى قبرم، گريه مى‏كنم براى تنگى لحد، گريه مى‏كنم براى سوال نكير و منكر عليهما السلام، گريه مى‏كنم براى آن روزى كه از قبر بيرون مى‏آيم در حالى كه برهنه و خار و ذليل و بار سنگين اعمالم را بر پشت گرفته‏ام گاهى به جانب راست خود مى‏نگرم و گاهى به جانب چپ خود در آنحال كه خلايق همه به كارى غير كار من مشغولند.

خلاصه آن كارهايى كه در دنيا به واسطه پول يا سفارش يا واسطه انجام مى‏شود بعد از مردن از اينها ديگر نفعى براى احدى نيست و الا آخرت همان دنيا است روز قيامت سرمايه ايمان است و تقوى است و قلب پاك است.

جنابعالى گاهى مى‏خوانى مناجات حضرت امير المومنين (عليه السلام) را ببينيد درباره توشه آخرت چه كلمات دلسوزى و چه بيان شيرينى و با اشك ريزانى و انسان را بيدار و توجهش را به عالم ديگر سوق مى‏دهد.

1- گفتار امام سجاد در اواسط دعاى ابو حمزه ثمالى (رضى الله عنه)

[ سه شنبه 8 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2047

داستان شماره 2047

عبيد الله بن زياد(دعا.کربلا)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام تا قريب پنج سال خانواده شهداء كربلاء مشغول نوحه و مصيبت بودند ، حتي زني از بني هاشم سرمه در چشم نكشيد و خود را خضاب نكرد و دود از مطبخ بني هاشم برنخواست تا آنكه پنج سال بعد از كربلا عبيدالله بن زياد همه كاره يزيد به دست ابراهيم فرزند مالك اشتر در سي و نه سالگي در روز عاشورا سال 65 هجري قمري بدرك واصل شد .
چون مختار سر عبيدالله را براي امام سجاد عليه السلام فرستاد ، حضرت مشغول غذا خوردن بود ، سجده شكر به جاي آورد و فرمود :
روزي كه ما را بر عبيد الله بن زياد (استاندار كوفه ) وارد كردند او غذا مي خورد من از خداي خود در خواست كردم از دنيا نروم تا سر او را در مجلس غذاي خود مشاهده كنم ، همچنانكه سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا مي خورد ، خداي جزاي خير دهد مختار را خونخواهي ما نمود ، و به اصحاب خود فرمود : همه شكر كنيد .
و نقل است كه در مجلس امام سجاد يكي عرضه داشت كه چرا حلوا امروز غذاي ما نيست ؟ فرمود : امروز زنان ما مشغول شادي بودند چه حلوايي شيرين تر از نظر كردن به سر دشمن ماست

تتمه المنتهي ص 62

[ سه شنبه 7 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2046

داستان شماره 2046

از مکافات عمل غافل مشو

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

منهال بن عمر می گوید: به هنگام بازگشت از مکه، در مدینه به محضر امام علی بن الحسین (ع) مشرّف شدم. به او سلام گفتم و امام پاسخ دادند و سپس پرسیدند: منهال! از حرملة بن کاهل اسدی چه خبر داری؟ عرض کردم: او را به هنگام بیرون آمدن از کوفه، سالم و زنده دیدم. امام (ع) دست های خود را به طرف آسمان بلند نمود و عرض کرد: خدایا! حرارت آهن را به او بچشان.
منهال گوید: به کوفه وارد شدم، مشاهده نمودم که مختار خروج کرده و افرادی از قاتلان امام حسین (ع) را به سزای عمل ننگین خود رسانده است.
بین من و او صداقت و دوستی دیرینه ای بود. پس از مراجعت از مکه در منزل نشستم و رفت و آمد مردم پایان پذیرفت و رنج سفر از تنم خارج شد. سوار مرکب شدم و به سراغ مختار رفتم، او را در بیرون از منزل خویش یافتم. سلامی به او گفتم، او جواب سلام مرا داد و فرمود: «منهال! مدتی است که تو را نمی بینم، نه پیش ما می آیی، نه به زیارت ما می رسی و نه در مقابل این همه فتوحات که خداوند نصیب ما فرموده است تبریک و تهنیت می گویی.»
عرض کردم: «سرور من! در زیارت بیت الله الحرام بودم و به تازگی به کوفه رسیده ام وگرنه زودتر به حضورتان می رسیدم.»
قدم زنان مقداری با هم سیر نمودیم تا به محل «کنائس» رسیدیم، متوقف شد، مثل این که انتظار کسی را می کشید؛ گویا در جست و جوی «حرمله» افرادی را فرستاده بود. ساعتی نگذشته بود که جمعی با شتاب فراوان و شادمان به طرف مختار آمدند و گفتند: «امیر، بشارت! بشارت! حرمله را یافتیم و او را آوردیم». وقتی او را پیش مختار آوردند دستانش بسته بود. هنگامی که نگاه مختار به او افتاد، گفت: «حمد و ستایش خدای را باد که مرا به تو، دشمن خدا و رسول، متمکّن ساخت». سپس گفت: «جلاد کجاست»؟ پس جلادی را آوردند و آهنی را در آتش گداختند تا کاملاً سرخ گردید و آن میله را در گردن او قرار داد. گوشت گردن او در آتش می سوخت و او فریاد می کشید و کمک می طلبید تا آن که گردن او بریده شد. و بدین ترتیب او نیز به سزای عمل ننگینش رسید.
به نقل از: داستان هایی از کیفر گناه کاران

[ سه شنبه 6 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2045

داستان شماره 2045

عفو و گذشت امام سجاد (ع)

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عبدالملک بن مروان بعد از 21 سال حکومت استبدادی، در سال 86 هجری از دنیا رفت و بعد از وی، پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آن که از نارضایتی های مردم بکاهد، در مقام جلب رضایت مردم مدینه بر آمد. از این رو هشام بن اسماعیل، پدر زن عبدالملک را که حاکم مدینه بود و مردم همواره آرزوی سقوطش را می کردند، از کار بر کنار نمود و به جای او، عمر بن عبد العزیز، پسر عموی جوان خود را حاکم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حکم نگاه دارند و هر کس که از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی کند. مردم نیز دسته دسته می آمدند و دشنام و ناسزا و لعن و نفرین می کردند. هشام بیش از همه نگران امام علی بن الحسین (ع) و علویان بود و با خود فکر می کرد انتقام علی بن الحسین (ع) در مقابل آن همه ستم ها و سبّ و لعنت ها نسبت به پدران بزرگوارش، کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی امام (ع) به علویان فرمود: خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آن که ضعیف شد، انتقام بگیریم. هنگامی که امام (ع) به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند، ولی بر خلاف انتظار وی، امام (ع) با صدای بلند فرمود: سلامٌ علیک و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم نمود و به او فرمود: اگر کمکی از من ساخته است حاضرم. بعد از این واقعه، مردم مدینه نیز شماتت به او را متوقف کردند

شهید مطهری، داستان راستان، ج 1، ص 257

[ سه شنبه 5 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد